۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

آخرین پیامبر هم آمد و دیشب حوالی ساعت رقص دسته جمعی ستاره ها کوله بارش را بست و رفت...
می گفت از دست کلمات بی اشاره ی او نیز حتی کاری بر نمی آید
می گفت خیلی وقت است که کار از کارم گذشته!
می گفت شاید خدا روزی ، قاصدکی ، پروانه ای، چیزی، در ساعات ِ گریه ام بفرستد
و این یعنی که
رستگار خواهم شد...
اما من هرگز بدون شانه های تونخواهم گریست، تو که می دانی؟!
بازآ...
نشانه ها منتظرند ، اشک های من نیز...


سپید

هیچ نظری موجود نیست: