۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

آخرین پیامبر هم آمد و دیشب حوالی ساعت رقص دسته جمعی ستاره ها کوله بارش را بست و رفت...
می گفت از دست کلمات بی اشاره ی او نیز حتی کاری بر نمی آید
می گفت خیلی وقت است که کار از کارم گذشته!
می گفت شاید خدا روزی ، قاصدکی ، پروانه ای، چیزی، در ساعات ِ گریه ام بفرستد
و این یعنی که
رستگار خواهم شد...
اما من هرگز بدون شانه های تونخواهم گریست، تو که می دانی؟!
بازآ...
نشانه ها منتظرند ، اشک های من نیز...


سپید

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

دلم برای طعم گَس بوسه هایت بهانه می گیرد،به هیچ کس نخواهم گفت


مهربانی هایت آنقدر بد عادتم کرده است که هر دست نوازشی حتی، دلگیرم می کند،به هیچ کس نخواهم گفت


دیگر حوصله ای برای نوشتن قصه های همیشه بهارم نمانده است، به هیچ کس نخواهم گفت


نفسی برای فریاد زدن ترانه های عاشقانه قدبمی مان برایم نمانده است ، به هیچ کس نخواهم گفت


دیگر خوابهای آشفته ام تعبیرِ خیر نمی شود ، به هیچ کس نخواهم گفت


انتظارِ سپیده برای پایان یافتنِ این شب های خاکستری بیش از همیشه برایم دلگیر است ، به هیچ کس نخواهم گفت


تمام ستاره های قاب خالی پنجره ی اتاق غم زده ام فهمیده اند ،به هیچ کس نخواهم گفت


سکوت سهمگین این دیوارها فهمیده اند ، به هیچ کس نخواهم گفت


بالشت خیسم فهمیده است ،به هیچ کس نخواهم گفت


همه این ها را حس می کنی، می دانی ... ،از همه ی این دیوانگی ها، جز تو، به هیچ کس نخواهم گفت


سپید

87/6/27

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

چه بی صدا،

خلوت بی پایان این شب ها را

با سبزی ِخیالت قسمت می کنم،

خواب هایت را طرح می زنم، طرح لبخندم، طرح خیسی ِ نگاهم حالا پس از این همه دلتنگی...

چه حریصانه نفس می کشم نفس های خیالی تو را...

به زودی جزیی از این همه خیال می شوم...

در نقرآبی یک سپیده ی غم زده،

بوسه ای بر چشمان همیشه نگرانت...

و

جزیی از یک خیال می شوم...

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

مرور خاطراتم،... چیز جدیدی وجود نداره، آخه خیلی وقته ندیدمت. اما نمی فهمم که چرا همیشه یه حس جدید واسه ام داره... ؟!

شاید این خاصیت عشق است...